۲۸ مطلب با کلمهی کلیدی «حسین کهن» ثبت شده است
پس از مدت ها دست به قلم بردهام و قصد نوشتن دارم. چند روزی از ۲۵ سالگی ام گذشته. خیلی فرقی با قبل نمیکند برای من مثل قبل صبح ها شروع میشود و مثل قبل به شب میرسد. مدت هاست قصد نوشتن دارم اما صبر کردم تا سیاهی دست از سرم بردارد و قدری در آرامش بیشتر بنویسم، سیاهی تمام شدنی نیست پس به ناچار با همین حال نوشتم. همه روز تولد خود یک غم ساده تجربه میکنند اما من غمی پیچیده تر از غم افزایش سن و کم شدن عمر تجربه میکنم و خیلی ها از این حال بی خبرند. ۲۵ سالگی من شروع شد و رفتن تو اکنون ۱۵ ساله شده.
در این تبعیدگاه نه چندان کوچک نه چندان آرام، بیش از چند توهم از سال های پیشم به خاطرم نیست. درگیر کثرت شدم و خبری از وحدت نیست. از تمام ایدهآل ها فاصله گرفتم و در تصویر بقیه این چنین نیست. اگه به اندازه قطرهای از اقیانوسی که در خیالاتم متلاطم است را به هرکسی نمایان کنم از ترس نفرین همیشگی ترکم خواهد کرد و دیگر برنخواهد گشت.
حال من؟ مانند فردی که کابوس میبیند و میداند خواب است و منتظر است با ضربهای، تکانی یا اتفاقی از خواب بیدار شود اما خواب طولانی شده، جوری طولانی که بعضی اوقات بازی میخورد، شک میکند، شاید همینجاست واقعیت...
پریشان نویسی بعد از ۲۵ سالگی
۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۱
۰
۰
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۴۳ ق.ظ
فکر، همان که جدا کننده انسان از غیر از انسان است،
همان
امروز حلقه گمشده بشر است.
۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۴۳
۱
۰
جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ق.ظ
زمانی که برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم٬ متوجه می شوم٬ خیلی تنها بودم حتی خودم هم با خودم نبودم
نمی دانم این سخن از کیست: هرکس که عاشق نیست مرده ای بیش نیست٬ حقیقتا هر کس عاشق نیست مرده ای بیش نیست
#حسین_کهن
۰۳ دی ۹۵ ، ۰۸:۴۴
۱
۰
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ب.ظ

یک روز که با عجله داشتم از مترو بیرون میومدم و دیرم شده بود میخواستم به اتوبوس برسم متوجه صدایی از پشت سرم شدم که میگفت: کیش کیش بزن کنار
مردی لاغر اندام با کت شلوار فیروزه ای و پوست سوخته و چند خال کوبی روی گردنش کج راه میرفت اما نه خیلی زمانی که از کنارم رد شد گفت همیشه دلم میخواست مامور بشم اما نشدم.حیف. رفت. منم با دیدنش تو فکر فرو رفتم و به راهم ادامه دادم توی پیاده رو جلو تر از خودم میدیدمش که هنوز با کیش کیش راهش رو باز میکنه دیگه متوجهش نشدم تا اینکه یکهو دیدم صداش از پشت سرم میاد که میگفت همه پیاده رو بند آوردند پیاده رو های تنگ پر از دست فروش نزدیک ترمینال جنوب تا اینکه صدای مداحی از یک مغازه بیرون اومد این هم شروع کرد به سینه زدن دو تا زد یهو یادش اومد که توی خیابونه . گفت خیلی دلم میخواست برم کربلا حیف نشد. خدا من رو دوست نداره. نمیدونم چی شد که یهو رفتم جلو بهش گفت رفتن و نرفتن ملاک خوبی نیست. سرعتش رو کم کرد سرش رو چرخوند طرف من. من هم بهش گفتم خیلی ها هستند گاو میرن کربلا گاو هم برمیگردند خدا کنه انسان باشیم همین تهران باش. خیلی حرفا از توی نگاهش گذشت اما چیزی نگفت. سرش رو پایین انداخت گفت من دارم میمیرم میخواستم قبل از مرگم برم کربلا. بعد گفت ما از همون اول گوساله بدنیا اومدیم و گاو هم میمیریم. من هم بهش گفتم: ملاک گاو بودن نبودن رنگ پوست و لباس و محل زندگی نیست. خیلی ها هستند که به ظن خوشون بزرگ اند و بالا شهرند اما گاواند. خیلی هم جنوب شهراند و مزه شیرینی زندگی رو میچشند.
رفت و من هم رفتم بعد از این که رفت متوجه حرفایی که زدم شدم. رطوبت گرمی چشمام رو گرفت مژه هام میسوخت.
خدا.
۰۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۹
۱
۰
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ق.ظ
گاهی اوقات اینقدر همه چیز خوب پیش می رود که احساس میکنم خوشبخت تر از من روی زمین نیست
گاهی اوقات هم اینقدر همه چیز را خراب میکنم که احساس می کنم بدتر و بدردنخور تر از من روی زمین نیست.
۲۷ آذر ۹۵
#ناراحت
۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۷
۱
۰
دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ
مناظره با محوریت مقاله دکتر سروش برگزار شد و خدا رو شکر خوب بود
در این مناظره نگاههای اکادمیک حول یک مقاله بررسی شد خارج از مواضع سیاسی دکتر سروش که محل بحث و اهلش نبود و نیست
۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۶
۱
۰
سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ق.ظ
امروز قصد یک صحبت خودمانی دارم
خودمونیم اینقدر ها هم که از تبعید بد گفتیم بد نیست. یکسری مواد لازم رشد رو از اینجا بدست میاریم.
اگه این جوری نبود گفته نمیشد: ان مع العسر یسرا.
#تنفس
#روز_دوم
۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۸
۱
۰
يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۰ ب.ظ
در روز های سخت تبعید که به خودی خود سخت هستند، حالا هی گناه کنیم.
به کجا رسیدند، آنها که گناه کردند. در این دو روز تبعید فرقی نمیکند کجای این زندان بزرگ هستید، آخر همه به خانه بر میگردیم بعضی ها خوب برمیگردند. بعضی ها هم خیلی بد برمیگردند. و بئس المصیر.
خدا آخر و عاقبت همه مارو بخیر کند.
95/08/23
۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۰
۱
۰
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ
بعضی وقت ها در تبعید فراموش میکنیم که پایان این تبعیدی مرگه .
این همان برگشته آره. ولی خیلی غیرعادی . البته برای جایی که برمیگردیم
پیش پا افتاده است.
فراموش کردم که مرگی هم هست که به این جا رسیدم.
خدایا ببخش
۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۲
۱
۰
يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ
قبل از سخنرانی دکتر رحیم پور
خبر نگار خبر گزاری تسنیم اومده بود دانشکده من و چند تا از بچه ها خفتش کردیم و اومد ازمون عکس گرفت.
۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۰
۱
۰